تاریخ : سه شنبه 91/8/23 | 8:15 عصر | نویسنده : رها.ع
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
و میان من و تو فاصله جا می گیرد
من در این دشت جنون تنهایم
من از این فاصله ها بیزارم
و در این گستره ی فاصله ها می میرم
من میان شب و روز
در تن خشک زمین
من میان صحرا
همه جا یکه و تنهاخسته از جور زمان
با تنی خورده به جان زخمی چند
می زنم بانگ که وااااااااااای
هستی ام رفته به باد
ضجه ام را که شنید؟
جای دل تنگ تر از مشت من است
نفسم میگیرد
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم
.: Weblog Themes By Pichak :.